داستانی که در ادامه مطلب قرار داره رو خودم نوشتم و خوش حال میشم که بخونیدش و نظرای خوبتون بگید


به شدت گیج شده بود. نمی دانست شاد باشد و یا غم گین، نمی دانست گریه کند و یا بخندد، نمی دانست در این دنیای نا آرام اطرافش چه کار کند؟ همه چیز در تضاد به سر می برد، زشت و زیبا، شب و روز، سکون و حرکت، قدرت و نا توانی. حتی این تضاد را می توانست در هوای داخل اتاق احساس کند. او تنها یک چیز را در افکارش به خوبی درک کرده بود، در این دنیای بزرگ او بی‌اهمیت‌ترین چیز بود که می‌دانست و حتی وجود خود را جزء موجودیت در این دنیا حساب نمی کرد.
در حالی که بر روی تختش تکیه داده بود به ساعت مشکی رنگ روی دیوار خیره شد و گذر تک تک لحظات عمرش را با چشمان خودش دید. صدای قلبش را شنید، به آهستگی قدم های یک لاکپشت می پتپید. قلبش هم از این دقایق مزخرف و یک نواخت خسته شده بود. پسر نفسی که کشیده بود را با آهی نچندان بلند پس داد و چشمانش را بست و با این کار ناآرامی های دنیا را کنار گذاشت.
صدای بوق اخطار دستگاه بلند شد. پرستار ها با عجله وارد اتاق شدند و پزشک معالج او هم پشت سر آن ها خودش را به اتاق رساند.
پسر بر لب پنجره اتاق نشست و به تماشای پزشک و پرستاران پرداخت. او دید که چگونه آن ها با شوک های قلبی قصد احیاء کردن او را داشتند اما دیگر هیچ میلی به ادامه آن زندگی نداشت. پنجره اتاق را باز کرد. به پایین نگاهی انداخت. دنیای جدیدی در جلوی او بود و دوست نداشت حتی یک لحظه‌ی آن را از دست بدهد. یکی از پاهایش را با جسارت از روی لبه ی پنجره برداشت و خودش را  با دستانی باز در میان باد رها ساخت و به استقبال زندگی جدیدی رفت.
پزشک و پرستاران، با وجود آن همه تنش و اضطراب، همگی متوجه باز شدن ناگهانی پنجره شدند. باد خنکی وارد اتاق شد و همزمان خط ممتد بر روی دستگاه ثبت نوارقلب ظاهر گشت. دیگر امیدی در دل هیچ یک از افراد حاضر در اتاق برای زنده نگه داشتن پسر نماند. همه با نگاهی تاسف بار به هم نگاه کردند. پزشک دفترچه مشخصات جلوی تخت را برداشت و با بی توجهی آن را برگی زد تا به صفحه‌ی مورد نظرش رسید. خودکاری که در جیب سمت راست فرم سفیدش بود را از آن در آورد.
دفترچه را بر روی میز گذاشت و همین که خودکار را نزدیک صفحه برد و خواست گزارش مرگ آن پسر را بنویسد، چشمش به چیز عجیبی برخورد کرد. فرم از قبل پر شده بود.
نام بیمار: مازیار شمس
پزشک معالج: دکتر احمدی
علت مرگ: خستگی از دنیا
در ساعت 5 و 37 دقیقه بعد از ظهر
پزشک به ساعت نگاه کرد ، ساعت پنج بود و در همان لحظه عقربه ثانیه شمار از عدد 12 گذشت و عقربه دقیقه شمار بر روی 37 دقیقه قرار گرفت.