چترش را برای رفتن باز کرده بود
در حالی که هوا آفتابی بود
اما او میدانست با رفتنش
ابرهای بارانی بر من می‌بارند

--------------------------------

یه روز همین طوری نوشتمش
بعد با خودم گفتم
 بزارمش تو وبلاگم شاید ملت هم خوششون اومد!!!