۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

داستان کوتاه: داغ بر صورت مرد


کاور موجود نیست


  • نام داستان: داغ بر صورت مرد
  • نویسنده: سامرست موآم
  • مترجم: احمد نفیسی
  • زبان: فارسی
  • ویرایش توسط محمد
  • نسخه: PDF
  • سایت مرجع: بوک پیج

قسمتی از متن داستان:

خط پهن و قرمز کشیده شده بود. شاید نشان زخم وحشتناکی بود و من در شگفت بودم آیا اثر
شمشیر است یا برخورد گلوله ای آن را بدین شکل در آورده است. این داغ به صورت گرد ؛ فربه و
بشاش او نمی آمد.
خطوط چهره ی او کم ؛ کوچک و بدون حالت بود. چهره اش با هیکل چاق و تنومند او به طرز
غریبی جور بود.
مردی بود زورمند با اندامی بیش از حد عادی بلند. من هرگز او را جز با پوشش ژنده خاکستری
رنگ ؛ پیراهن خاکی و کلاهی پاره ندیدم. با پاکیزگی آشنایی نداشت.
کارش این بود که هر روز هنگام عصرانه سری به گراند هتل شهر گوآتمالا بزند و دوباره برگردد و
بلیط بخت آزمایی بفروشد. اگر واقعا از همین راه امرار معاش میکرد چیز کمی گیرش می آمد.
چون دیده نمیشد که مشتری پیدا کند ولی گاه بیگاه او را به یک جرعه میهمان میکردند که رد
نمیکرد. فواصل میز ها را مثل کسی که عادت به راه پیمایی دارد به آسانی طی میکرد ، سر هر
میزی توقفی داشت و با یک تبسم خرید بلیط را پیشنهاد مینومد و اگر نمیخریدند با همان تبسم
دور میشد.


لینک دانلود: در ادامه مطلب

  • AR RA
  • دوشنبه ۳۱ خرداد ۹۵

داستان کوتاه: گدا


کاور موجود نیست


  • نام اثر: گدا
  • نویسنده: کی دو پاسیان
  • زبان: فارسی
  • تایپیست: محمد
  • نسخه: PDF
  • سایت مرجع: بوک پیج

قسمتی از داستان:


 

پیش از آنکه پانزده ساله شود، جوانی زرنگ و هشیار بود، روزی به راهی می­گذشت، کالسکه ای او را زیر گرفت و پاهایش شکست و چند روز بعد در بیمارستان بریده شد. از آنروزیکه با عصا حرکت می­کرد، دیگر کاری از او ساخته نبود،جز گدایی کاری نداشت، زن نیکوکاری او را در باغ خود پناه داد لقمه نانی می­خورد،در گوشه ای به سر می برد،­ولی افسوس که آن زن نیز مرد و آن بیچاره از همه­جا ناامید شد و بدون کمک و یاور ماند، روز ها در آن دهکده گدایی می­کرد و هیچوقت از آنجا بیرون نمی­رفت، هرچه به او می دادند قانع بود، مردم دهکده از دست او سیر شده بودند هیچکس برای او احساس ترحم نمی­کرد هروقت او را می­دیدند به یکدیگر می گفتند :
- چرا ما را ول نمیکنی؟ مگر تا روز قیامت باید سربار ما باشی؟ ما را خسته کرده ای!


لینک دانلود: در ادامه مطلب

  • AR RA
  • جمعه ۲۸ خرداد ۹۵

معرفی و دانلود کتاب بیشعوری


  • نام کتاب: بیشعوری
  • نویسنده: خاویر کرمنت
  • مترجم: محمود فرجامی
  • ژانر: داستانی، روانشناسی

توضیحات مختصر درباره کتاب:

این کتاب به صورت داستانی از زبان خود نویسنده کتاب به صورت زیبا و تاثیر گذاری در مورد زشتی های اخلاقی صحبت کرده و تاثیر هر رفتار بدی را بر جامعه و افراد بیان کرده است. شوخی در کلام بر جذابیت این کتاب افزوده و خواندن آن را از هر لحاظی جذاب کرده است.

خواندن این کتاب را به همه دوستان توصیه میکنم:)


لینک دانلود: در ادامه مطلب

  • AR RA
  • دوشنبه ۲۴ خرداد ۹۵

بی ریشگی



شازده کوچولو از گل سرخ پرسید:

"آدمها کجان؟"

و گل گفت:

"باد به اینور و آنورشان می برد!

این بی ریشگی . . .

حسابی اسباب دردسرشان شده!"


--------------------------------------------

جواب یکی از دوستان:

شازده کوچولو : چرا تو شبکه های اجتماعی دست از سر ما بر نمیدارن!؟
روباه : چون فقط همین یه کتاب و خوندن

-ـ-

  • AR RA
  • شنبه ۲۲ خرداد ۹۵

گاهی تلخی هم مزه شیرینی دارد

 

 

گل نیلوفر با وجود تمام سختی های موجود باز هم به مرداب عشق می‌ورزد و باعث زیبایی آن می‌شود.
آیا تا به‌حال توجه کردید گل نیلوفر با این که تلخی می‌بیند اما باز شیرینی را به اجرا می گذارد؟؟؟

 

----------------------------------------------------------

 

یه آهنگ گوشنواز برای دوستای خوبم

 

 

 

--------------------------------------------------------------

قصد اصلی این پست معرفی آهنگ بود :)

 

  • AR RA
  • سه شنبه ۱۸ خرداد ۹۵

من آن مرغ سیه بالم


من آن مرغ سیه بالم
من آن مرغ سیه بالم
که در بالین آن نیلوفر آبی
به آرامی
به آسانی
به خوابی بیفروغ بنشسته‌ام در آب
***
من آن مرغ سیه بالم
من آن مرغ سیه بالم
که در باران پاییزی
پر‌ و بال سیاهم را
به دور خود، گره کردم
***
من آن مرغ سیه بالم
من آن مرغ سیه بالم
که در تاریکی شب‌های تنهایی
به روی شاخه‌ای تنها
به دنبال حضور عشق می گشتم


--------------------------------------------------------

یه چند وقتی بود حال و حوصله وبلاگم رو نداشتم
بخاطر همین نیومدم سربزنم
حالا همین طوری یه چیزی شبیه شعر گذاشتم که چند وقت پیش گفته بودمش(البته با کمی تضمین)



  • AR RA
  • دوشنبه ۱۷ خرداد ۹۵

یه چیز همینجوری(یهویی O_o)



چترش را برای رفتن باز کرده بود
در حالی که هوا آفتابی بود
اما او میدانست با رفتنش
ابرهای بارانی بر من می‌بارند

--------------------------------

یه روز همین طوری نوشتمش
بعد با خودم گفتم
 بزارمش تو وبلاگم شاید ملت هم خوششون اومد!!!



  • AR RA
  • يكشنبه ۹ خرداد ۹۵
این وبلاگ جایی هست که آثار نویسندگان جوان ایرانی با اجازه خودشون قرار میگیره(و بعضی اوقات ترجمه یا کتاب صوتی).
نویسندگان