- نام مجموعه: دورگه
- جلد اول
- تعداد فصل: ۲۲
- وضعیت: جلد اول تکمیل شده
- نویسنده: امید مراد پور
- کاور: محمد
- ویراستار: ؟؟؟
منتظر نظرات خوبتون هستم
لینک های دانلود: در ادامه مطلب
منتظر نظرات خوبتون هستم
لینک های دانلود: در ادامه مطلب
کاور موجود نیست
لینک دانلود: به ادامه مطلب مراجعه فرمایید
جان شیرینم
ترانه ام را بشنو
ترانه ای که از جان گفتم
روزها می گذرد از آن زمان
اما هر با دیدار تو داغم را تازه میکند
ای وصف ناپذیر
جان شیرینم
درنگاه اول زیباییات را دیدم
درنگاه دوم باطن پاکت مرا به سوی خود کشید
ودر نگاه سوم دیگر منی نبود تا یارای دیدار تو را داشته باشد
حال فقط دیدگان تنهای من نبود بلکه جهان چشمهایش را به من قرض داد تا من زیباییات را وصف کنم اما دیگر زبانی برایم نبود که توانایی وصف تورا داشته باشد
جان شیرینم
ای دلپذیر ترین نغمه باد
ای قشنگ ترین سیمای گل
و ای لطیف ترین تجسم ابر بارانی
باز مرا با خود همراه کن
مرا به شهر قصه ها ببر
به جایی که دوباره افسانه ای دیگر از شانه ی همراه هم سازیم
جان شیرینم
ترانه ای که برایت گفتهام را بخوان
فریاد بزن و سرکشانه عطر نفست را در طبیعت رها کن
بگذار دوباره بلبلهای غره از آواز خود، در شاخه های بی برگی پنهان شوند
بگذار چشمهایشان از خجالت خیس شود
جان شیرینم
بگذار دوباره در سیاهی چشمانت خورشید را لمس کنم
بگذار از سرخی لب هایت رزهای وحشی را بوسه زنم
و بگذار دوباره در هوایت نفس بکشم تا دم مسیحاییت مرا غرقه در شور کند
جان شیرینم
با گرمی وجودت سنگ سفید بد قواره را از روی سینه ات کنار زن
و باز مرا در آغوش کش
بیا تا ابد جاودانه مانیم
حتی در تابوت چوبی
جان شیرینم
---------------------------------------
این متن رو چند روز پیش نوشتم. میدونم خوب نیست اما میخواستم نسخه خام این احساس را نگاه کنید و شاید حس کنید.
با تشکر از توجهتون.
کاور موجود نیست
توضیحات مختصر درباره کتاب:
لینک دانلود: در ادامه مطلب
توضیحات:
یک سارق مادرزاد از مجموعه مرگ در می زند نوشته کمیدین، فیلم ساز و نویسنده معروف وودی آلن می باشد. این داستان کوتاه در مورد زندگی یک سارق است دست پا چلفی می باشد که در طول آن اتفاقات بامزه ای رخ می دهد. گوش دادنش رو از دست ندید:)
راهب(FRIAR)
-------------------------
-------------------------
نویسنده: | الکسی گراویتسکی |
تصویرگر: | آرتم بیزیاف |
رنگآمیزی: | ایوان ایلیاسو |
مترجم: | آرمان رئیسی |
ادیتور: | خانم زهرا، رضا نیری |
مصحح: | سهیل، رضا نیری |
نوع فایل: | CBR |
خلاصه: راهب گریم، در تلاش برای جبران اشتباهش، در زمان سفر میکند و در مشهورترین نبردهای تاریخ روسیه حضور پیدا میکند. اما او چه گناه سهمگینی مرتکب شده؟ دختران زیبا، ماشینهای گرانقیمت، جشنهای دیوانه کننده، زندگی سرخوشانهی پرشده با حبابهای شامپاین، اندری هیچ یک از اینها را نداشته است. فقط یک افسانهی خانوادگی بچه گانه و صلیبی وجود داشت، که توسط پدربزرگش به او داده شد بود... |
کاور موجود نیست
قسمتی از متن داستان:
مثل کابوس بود. مثل خوابی که صبح روز بعد با بیدار شدنت به پایان برسد. اما همین کابوس داشت اتفاق میافتاد. رو به رویم نورچراغ قوه ی رنکین را میدیدم؛ چشمی زرد رنگ در تاریکی شب شرجی تابستان. پایم به سنگ قبری گرفت و تقریبا پهن زمین شدم. رنکین به سمتم برگشت و بیصدا فحشی داد.
- میخوای نگهبانو بیدار کنی احمق؟
لینک دانلود: در ادامه مطلب
کاور موجود نیست
قسمتی از متن داستان:
ناگهان ازخودم پرسیدم:
- من اینجا چه کار می کنم؟بدجوری ترسیده بودم. هیچ چیز یادم نمیآمد. اما ایستاده بودم و داشتم در خط تولید یک کارخانهی اتمی کار میکردم. تنها چیزی که یادم میآمد این بود که دنیفیلیپس هستم. انگار تازه از خواب بیدار شده بودم. آنجا نگهبان داشت و نگهبانها اسلحه داشتند. خیلی جدی به نظر میآمدند. آدمهای دیگری هم داشتند کار میکردند، و به مرده متحرک شبیه بودند. انگارآنجا زندانی بودند...
لینک دانلود: در ادامه ملب
کاور موجود نیست
قسمتی از متن داستان:
خط پهن و قرمز کشیده شده بود. شاید نشان زخم وحشتناکی بود و من در شگفت بودم آیا اثر
شمشیر است یا برخورد گلوله ای آن را بدین شکل در آورده است. این داغ به صورت گرد ؛ فربه و
بشاش او نمی آمد.
خطوط چهره ی او کم ؛ کوچک و بدون حالت بود. چهره اش با هیکل چاق و تنومند او به طرز
غریبی جور بود.
مردی بود زورمند با اندامی بیش از حد عادی بلند. من هرگز او را جز با پوشش ژنده خاکستری
رنگ ؛ پیراهن خاکی و کلاهی پاره ندیدم. با پاکیزگی آشنایی نداشت.
کارش این بود که هر روز هنگام عصرانه سری به گراند هتل شهر گوآتمالا بزند و دوباره برگردد و
بلیط بخت آزمایی بفروشد. اگر واقعا از همین راه امرار معاش میکرد چیز کمی گیرش می آمد.
چون دیده نمیشد که مشتری پیدا کند ولی گاه بیگاه او را به یک جرعه میهمان میکردند که رد
نمیکرد. فواصل میز ها را مثل کسی که عادت به راه پیمایی دارد به آسانی طی میکرد ، سر هر
میزی توقفی داشت و با یک تبسم خرید بلیط را پیشنهاد مینومد و اگر نمیخریدند با همان تبسم
دور میشد.
لینک دانلود: در ادامه مطلب
کاور موجود نیست
قسمتی از داستان:
پیش از آنکه پانزده ساله شود، جوانی زرنگ و هشیار بود، روزی به راهی میگذشت، کالسکه ای او را زیر گرفت و پاهایش شکست و چند روز بعد در بیمارستان بریده شد. از آنروزیکه با عصا حرکت میکرد، دیگر کاری از او ساخته نبود،جز گدایی کاری نداشت، زن نیکوکاری او را در باغ خود پناه داد لقمه نانی میخورد،در گوشه ای به سر می برد،ولی افسوس که آن زن نیز مرد و آن بیچاره از همهجا ناامید شد و بدون کمک و یاور ماند، روز ها در آن دهکده گدایی میکرد و هیچوقت از آنجا بیرون نمیرفت، هرچه به او می دادند قانع بود، مردم دهکده از دست او سیر شده بودند هیچکس برای او احساس ترحم نمیکرد هروقت او را میدیدند به یکدیگر می گفتند :
- چرا ما را ول نمیکنی؟ مگر تا روز قیامت باید سربار ما باشی؟ ما را خسته کرده ای!
لینک دانلود: در ادامه مطلب