کاور موجود نیست
- نام داستان: نترس!
- نویسنده: خودم ( آرمان)
- زبان: فارسی
- نسخه: PDF
لینک دانلود: به ادامه مطلب مراجعه فرمایید
کاور موجود نیست
لینک دانلود: به ادامه مطلب مراجعه فرمایید
کاور موجود نیست
قسمتی از متن داستان:
مثل کابوس بود. مثل خوابی که صبح روز بعد با بیدار شدنت به پایان برسد. اما همین کابوس داشت اتفاق میافتاد. رو به رویم نورچراغ قوه ی رنکین را میدیدم؛ چشمی زرد رنگ در تاریکی شب شرجی تابستان. پایم به سنگ قبری گرفت و تقریبا پهن زمین شدم. رنکین به سمتم برگشت و بیصدا فحشی داد.
- میخوای نگهبانو بیدار کنی احمق؟
لینک دانلود: در ادامه مطلب
کاور موجود نیست
قسمتی از متن داستان:
ناگهان ازخودم پرسیدم:
- من اینجا چه کار می کنم؟بدجوری ترسیده بودم. هیچ چیز یادم نمیآمد. اما ایستاده بودم و داشتم در خط تولید یک کارخانهی اتمی کار میکردم. تنها چیزی که یادم میآمد این بود که دنیفیلیپس هستم. انگار تازه از خواب بیدار شده بودم. آنجا نگهبان داشت و نگهبانها اسلحه داشتند. خیلی جدی به نظر میآمدند. آدمهای دیگری هم داشتند کار میکردند، و به مرده متحرک شبیه بودند. انگارآنجا زندانی بودند...
لینک دانلود: در ادامه ملب
کاور موجود نیست
قسمتی از متن داستان:
خط پهن و قرمز کشیده شده بود. شاید نشان زخم وحشتناکی بود و من در شگفت بودم آیا اثر
شمشیر است یا برخورد گلوله ای آن را بدین شکل در آورده است. این داغ به صورت گرد ؛ فربه و
بشاش او نمی آمد.
خطوط چهره ی او کم ؛ کوچک و بدون حالت بود. چهره اش با هیکل چاق و تنومند او به طرز
غریبی جور بود.
مردی بود زورمند با اندامی بیش از حد عادی بلند. من هرگز او را جز با پوشش ژنده خاکستری
رنگ ؛ پیراهن خاکی و کلاهی پاره ندیدم. با پاکیزگی آشنایی نداشت.
کارش این بود که هر روز هنگام عصرانه سری به گراند هتل شهر گوآتمالا بزند و دوباره برگردد و
بلیط بخت آزمایی بفروشد. اگر واقعا از همین راه امرار معاش میکرد چیز کمی گیرش می آمد.
چون دیده نمیشد که مشتری پیدا کند ولی گاه بیگاه او را به یک جرعه میهمان میکردند که رد
نمیکرد. فواصل میز ها را مثل کسی که عادت به راه پیمایی دارد به آسانی طی میکرد ، سر هر
میزی توقفی داشت و با یک تبسم خرید بلیط را پیشنهاد مینومد و اگر نمیخریدند با همان تبسم
دور میشد.
لینک دانلود: در ادامه مطلب
کاور موجود نیست
قسمتی از داستان:
پیش از آنکه پانزده ساله شود، جوانی زرنگ و هشیار بود، روزی به راهی میگذشت، کالسکه ای او را زیر گرفت و پاهایش شکست و چند روز بعد در بیمارستان بریده شد. از آنروزیکه با عصا حرکت میکرد، دیگر کاری از او ساخته نبود،جز گدایی کاری نداشت، زن نیکوکاری او را در باغ خود پناه داد لقمه نانی میخورد،در گوشه ای به سر می برد،ولی افسوس که آن زن نیز مرد و آن بیچاره از همهجا ناامید شد و بدون کمک و یاور ماند، روز ها در آن دهکده گدایی میکرد و هیچوقت از آنجا بیرون نمیرفت، هرچه به او می دادند قانع بود، مردم دهکده از دست او سیر شده بودند هیچکس برای او احساس ترحم نمیکرد هروقت او را میدیدند به یکدیگر می گفتند :
- چرا ما را ول نمیکنی؟ مگر تا روز قیامت باید سربار ما باشی؟ ما را خسته کرده ای!
لینک دانلود: در ادامه مطلب
داستانی که در ادامه مطلب قرار داره رو خودم نوشتم و خوش حال میشم که بخونیدش و نظرای خوبتون بگید
منتظر نظرات خوبتون هستم
لینک دانلود: در ادامه مطلب
منتظر نظرات خوبتون هستم
لینک دانلود: در ادامه مطلب